از اتوبان صدر متنفرم، یعنی در واقع از این تغییر سرعت‌هایش متنفرم؛ من خوشم می‌آید وقتی رانندگی می‌کنم و I will survive را با اجرای cake می‌شنوم، مثل روانی‌ها داد بزنم: ”فک کردی دراز به دراز [برات] می‌میرم، یه یه یه“. همین چند روز پیش داشتم می‌رفتم دیدنِ دوستی و همین که وارد تونل شدم آهنگِ مربوطه شروع شد، تا می‌خواستم بزنم زیر آواز و ادعا کنم که اصلن تخمم هم نیست که طرف رفته، سرعتم می‌رفت بالای 60 و باید حواسم را جمع می‌کردم روی بالا نرفتن سرعت، بیرون تونل هم که فکر کنم هر پونصد متر باید سرعتم را تغییر می‌دادم، این شد که تا آخر آهنگ نتوانستم باهاش همراهی کنم. موقعی که داشتم از خانه دوستم مست برمی‌گشتم، کُند رانندگی می‌کردم، خیلی کندتر از آمدنم، سرعتم از 50 بالاتر نمی‌رفت، تا پخش را روشن کردم و دو تا آهنگی که به حس‌وحالم نمی‌خورد را رد کردم، رسید به سخنرانیِ کاف که از اینترنت گرفته بودم. در واقع این‌جوری بود که فولدر دانلودهای صوتی‌ام را ریخته بودم روی کول‌دیسک و آن سخنرانی هم همراه موزیک‌های دیگر از آن‌جا سر درآورده بود. سخنرانی را قبلن یک بار دیگر گوش داده بودم، فارغ از محتوایش درباره‌ی حرکتِ ذرات بنیادی و امکانِ بسطِ قوانینِ آن، به قوانینِ طبیعی – که خوب اصلن ازش سر در نمی‌آورم-، برای شنیدنِ صدایش گوشش داده بودم. موقعی که داشت برای فتح باب، مثالی از فوتبال می‌زد، قلبم فشرده شد؛ به نظرم بی‌نهایت آدم دلتنگی آمدم، به نظرم کنترل سرعت‌های اتوبان صدر مرا یاد مکالمه‌ای کهنه انداخت؛ مکالمه‌ای که در آن دوستم بِهِم هشدار داده بود با سرعت توی روابطم پیش نروم و سرعت مطمئنه را رعایت کنم و گفته بود همیشه تختِ گاز رفتنم کار را خراب می‌کند، من دقت کرده‌ام همین قانون‌ها حالم را خراب می‌کنند، همین حساب کردنِ این‌که الان نباید بهش خیلی نزدیک شوم و همین که باید مثل یویو بازی کنم و منتظر حرکت‌های کُند و از سرِ حسابِ دیگری بشوم، از همین برنامه‌ریزی‌هایی که اساسن توش ناموفقم، بدم می‌آید. به نظرم هر روز دارم کوله‌باری از دلتنگی را با خودم توی اتوبان‌ها جابه‌جا می‌کنم: نیایش شرق، کردستان جنوب، همت شرق و برعکس. هر روز به آدم‌هایی که باید روزم را باهاشان سر کنم و نمی‌کنم، فکر می‌کنم و از این وضعیت خسته‌ و غمگینم و خسته و غمگینم از این‌که خسته و غمگینم. به نظرم که اصلن رانندگی را دوست ندارم، هیچ وقت هم نداشته‌ام، من آدمی هستم که باید سوار مترو شود، الکی ایستگاه عوض کند، کمی پیاده برود و بعدش هم دربست بگیرد و خلاص.

پی‌نوشت: ”در حال حاضر، مشغولِ ذخیره‌ی تمامِ عشقم برای کسی هستم که عاشق من است … یه یه یه“

هر آدمی به احتمال زیاد در طول زندگی یک عاشق اثیری داشته یا عاشقِ اثیریِ کسی بوده. عاشق اثیریِ آدم کسی است که معمولن بین 20 تا 25 سالگی، محضر آدم را درک می‌کند و در دام عشقِ آدم اسیر می‌شود، مهم‌ترین ادعا و عاملِ هویت‌بخشِ عاشق اثیری، پیمانِ ناگفته‌ای مبنی بر عاشقیتِ بی‌قید و شرط است. عاشق اثیری یک جوری به آدم نگاه می‌کند که انگاری همان آن، شروع کند به خواندنِ ترانه‌ی «کسی مثلِ تو»ی ون موریسون؛ ادعا این است: تویی که دقیقاً می‌توانی مرا راضی کنی!
عُشاقِ اثیری برای معشوق‌شان کارهایی می‌کنند که هیچ کس انجام نمی‌دهد: دوستی داشتم که هر سال حامله می‌شد و پولِ یکی‌دو تا از سقطِ جنین‌هایش را عاشقِ اثیری‌اش داده بود، یا مثلاً عاشق اثیریِ دیگری می‌شناسم که با رضایتِ تمام پذیرفته بود معشوقش با کلِ تهران عشق‌بازی کند و تهش هم با یکی دیگر ازدواج کند و مواردی از این دست.
برای آدم‌هایی مثل من که با خودشان خوب نیستند، عاشق اثیری نمادِ شکست ا‌ست: طرف آن‌قدر داغان است که عاشقِ من است! چه فضاحتی از این بالاتر! آدم‌هایی مثل من، منتقدِ درجه‌ی یک عاشق اثیری –که از قضا بی‌شباهت به خودشان هم نیست- هستند. عاشق اثیری آخرین انتخابِ آدم‌هایی مثل من هم نیست چرا که پذیرشِ عاشقِ اثیری به منزله‌ی پایان دادن به مرافعه با خود است، آشتی و سازش و در نهایت یک‌جور تغییر! حالا از همه‌ی این سختیِ تغییر و میل به جنگ و ستیز که بگذریم، به هر حال، بودنِ چنین مواردی در جهان، تهِ تهش خوش‌حال‌کننده هم هست؛ یعنی خوب، بعضی وقت‌ها، آدم بدش نمی‌آید یک ترانه‌ی رومانتیک بشنود، چیزی مثلِ ون موریسون.
مهم‌ترین مسئله‌ای که نباید آدم فراموش کند، این است که این عشق‌های اثیری هم مثل هر چیز دیگر، تاریخ مصرف دارند و اگر تاریخِ انقضاشان طولانی شود، ممکن است آدم را دچار این توهم بکنند که مادام‌العُمر، چنین امکانی هست؛ یک نفری آدم را با همه‌ی تخمیت‌اش (که خوب پیری هم بهش اضافه می‌شود) می‌خواهد و آدم هر گهی بخورد، طرف با پایمردی، با یک شاخه گل در آستینش منتظر نشسته است تا یک روز به وصل آدم برسد؛ عاشقِ اثیری به تصاحبِ بدن راضی نیست، مسئله‌ی او چیزی ورای مرزهای تن است، چیزی که واقعن معلوم هم نیست، چیست و عمومن با وسواس‌های شخصیتیِ عاشق تعریف می‌شود. در واقع عُشاقِ اثیری همه وسواسی و به نوعی پرفکشنیست‌اند.
عاشقِ اثیری من از آن‌دسته عُشاقی بود که سال‌ها پاسوزِ من شده بود و از آن‌جا که نسبتِ فامیلی هم داشتیم، به نوعی امیدِ مامان‌بابام هم محسوب می‌شد؛ یعنی آن‌ها هم با این‌که مثلِ من معتقد بودند عاشقِ اثیری‌ام به‌درد نمی‌خورد، تهِ دلشان از وجودش خوش‌حال بودند و چون طرف، دوره‌ی طولانی‌ای را به‌تنهایی گذرانده بود و به نظر می‌رسید در این دوازده سیزده سال، رابطه‌ی عاطفیِ جدی دست‌وپا نکرده و قصدش را هم ندارد، همه تهِ ذهنمان بود که او با عشقِ من پیر می‌شود؛ تا این‌که همین چند روز پیش خبر رسید که عاشقِ اثیری‌ام از این مقام استعفا کرده و در سن چهل‌وسه سالگی مرتکب ازدواج شده. این خبر، مثل آمارهای تکان‌دهنده‌ای که طرفدارانِ محیط زیست از پایانِ ذخیره‌‌ی سوخت‌های فسیلی و پایانِ عمرِ خورشید و سوراخ شدنِ لایه‌ی اُزُن می‌دهند، خانواده‌ی ما را به فکر وادار کرد: همه‌ی ما به این فکر کردیم که آیا واقعن فرصت‌های ما به پایان می‌رسند؟ با از دست رفتنِ این امکان، چه شانس‌های دیگری موجود است؟ تا پایانِ خورشید، یا اصلن جهان، چقدر زمان داریم؟ و همه‌ی این سوال‌ها در واقع قلب‌شده‌ی این سوالِ اصلی‌اند: «آیا هرگز کسی پیدا می‌شود که مرا این‌طور دوست بدارد»؟

به نظرم همین موقع‌ها بود، حالا که درست فکر می‌کنم به نظرم اسفند هفتاد و هفت بود، همان سالی که جامعه و توس را بستند، همان سالی که قتل‌های زنجیره‌ای اتفاق افتاد، همان سالی که یک دیوانه‌ای ادعا کرد قتل‌ها کار اصلاح‌طلب‌ها بوده، همان سالی که میلوشه‌ویچ مهم‌ترین آدم نامه‌های من بود، اسفندِ همان سال بود که هم‌کلاسی‌ام – که نیمکتِ جلویِ من می‌نشست- برگشت و برای مدتِ طولانی، زُل زد به من، خیلی عمیق در حالی‌که توی چشم‌هاش خیس بود. یک‌آن احساس کردم تکیدگی و رنگ‌پریدگی و حالِ خرابم را فهمیده و همین الان است که بلند شود و بی‌خیالِ معلم و بچه‌ها بغلم کند، با هم زار بزنیم و بگوید جهان چه جایِ کثافتی است و مثلن ما آدم‌های نحیف و داغون به چه دردِ این دنیا می‌خوریم و آیا اصلن بهتر نیست به نشانه‌ی اعتراض به بی‌عدالتی خودمان را در میدانِ اصلی شهر، دار بزنیم –همان میدانی که یکی دو ماه بعد گل‌فروشی را درش دار زدند که ما هر سال گل‌های روز معلم را ازش می‌خریدیم. من هم زُل زده بودم تویِ چشم‌هاش، آخرش به حرف آمد؛ گفت که چقدر پوستم خوب است و ازم پرسید با چه صابونی صورتم را می‌شورم، وا رفتم: دستِ کم دو سال جلوی من نشسته بود، با هم نان‌ونمک خورده بودیم، کلی خاطره‌ی مشترک داشتیم، مهم‌تر از همه هر دو تامان عاشق آیدا بودیم و دُرُست که من موفق‌تر بودم- اما از من چیزی جز پوستم نمی‌دید، نمی‌دید که آرایشِ درونی‌ام پاک بِهَم ریخته و به معنای واقعی داغونم. همیشه به این فکر کرده‌ام که اگر آن لحظه سکوت کرده‌ بود و همان‌جوری با چشم‌های مرطوبش نگاهم کرده بود، ممکن بود تا آخرِ عمر حسِ عمیقی از درکِ دردِ مشترک را برایم به جا می‌گذاشت یا نه، چون آدمی نبود که باهاش رفاقت کنم خیسیِ چشم‌ها هم بخار می‌شد؟ به هر حال آن لحظه، یک نقطه‌ی بحرانی در نمودارِ زندگی‌ام بود؛ با همه‌ی فرضیاتی که قبلن هم داشتم، آن‌جا بود که مطمئن شدم نزدیکیِ فیزیکی باعثِ درک و نزدیکیِ روانی نمی‌شود، البته کتمان نمی‌کنم که ماجرا آن‌قدر دردناک بوده که تا امروز هم‌چنان به دنبال استثنائی برای ردِ این قضیه، دهنِ خودم را سرویس کرده‌ام؛ هر بار از سرِ نو.
هفته‌ی پیش میانِ معاشقه با کاف برای چند لحظه بهش پُشت کردم، در حالی که ازش فاصله داشتم با انگشتِ اشاره‌ی دستِ چپش، از سرِ شانه‌ام را ناز کرد تا کمرگاهم و دوباره برگشت بالا و همین کار را پنج بار تکرار کرد؛ خیلی نرم، خیلی لطیف، وقتی به کمرم می‌رسید مورمورم می‌شد، چشم‌هام را بسته بودم، لبخندِ عمیقی داشتم و به نظرم می‌توانستم سال‌ها در همان وضعیت بمانم، همان موقع گفت چقدر پوستم نرم است و با این‌که اولین باری نبود که این را می‌گفت، نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که آن نقطه بحرانی جلوی چشمم زنده شد، انگار یک لحظه می‌خواستم دستش را بگیرم و فرو کنم زیر پوستم و بهش بگویم زیرِ پوستِ من، تویِ‌تویِ من را ببین، تیز و زخمی!
کُلِ هفته داشتم به این فکر می‌کردم که اصرارم برای نزدیک شدن چه معنایی دارد، میلِ مرگ‌بارم برای باز کردن و گشودن خودم، برای نشان دادنِ سیاهیِ درونم به دیگری، آیا عملن وحشتم از نزدیکی نیست؟ آیا در تمامِ این سال‌ها با نشان دادنِ دل‌وروده‌ام نخواسته‌ام آدم‌ها را بترسانم؟ آیا همه‌ی وحشتِ من این نیست که کسی نزدیک شود و نخواستنی بودنم را با رفتنش تأیید کند؟ آیا بدیِ من واقعی است یا تمهیدی برای دور کردنِ آدم‌ها؟ من: موجودِ کوچولویِ مضحکی که ادای هیولا را خوب درمی‌آورد؟

چشمم را که باز کردم این‎ حس‎ها را توی دهنم و تهِ گلوم داشتم؛ احساسِ عمیقِ دل‎گرفتگی و تنهایی، مثل یک صبحی که توی هتلی در اصفهان چشمم را باز کردم و احساس کردم دهنم پر از خاک و چربی‎ و تنهایی‎ست، شب قبلش برای اولین و آخرین بار در عمرم بریانی خورده بودم و وقتی آمدم هتل دیدم مسواکم را جا گذاشته‎ام. اواخر اسفند بود و هوای اصفهان پُر بود از گرده‎ی درخت‎هایی که مشغولِ جفت‎گیری بودند، محض رضای خدا یک مولکول آب هم توی هوا نبود، فقط خشکی و خاک‎آلودگی و دلتنگی برای تهران و دوست پسرِ وقت. دیشب هم دختر خاله‎م زنگ زد و خبر داد عروسیش افتاده اواخر شهریور، من هم خیلی کلیشه‎ای یاد شکست‎های عاطفیم افتادم، باید می‎خوابیدم تا فراموش می‎کردم و چون روی تختم پر از لباس و آت‎وآشغال بود و حوصله‎ی مرتب کردنش را هم نداشتم، رفتم توی اتاق سابقم که حالا یک جورایی انباری است که تخت دونفره‎ای هم توش گذاشته‎اند، از این تخت‎هایی که قاب ندارند و خیلی مینی‎مال‎ند: تشک روی باکس چوبی. در حال خواندن مقاله‎ی خیلی بی‎مزه‎ای درباره‎ی بنیان‎های قانون اساسی خوابم برد و این‎جوری از خواب پا شدم: با حسِ عمیقِ تنهایی که تخت هم تشدیدش می‎کرد.
توی مسیر سعی کردم مشکلاتم را بررسی کنم و ببینم در چه صورت زندگیم بهتر می‎شد، به این نتیجه رسیدم اگه پول داشتم این وضعیتم نبود و الان لااقل عید می‎توانستم بروم برلین و با سارا وقت بگذرانم، یا اصلن خیلی دستِ پایینش این بود که اتاقی برای خودم اجاره می‎کردم که لازم نبود توش قواعد مدنی را رعایت کنم، کون‎لخت می‎چرخیدم و هر وقت دوست داشتم گوز می‎دادم، با کفش می‎رفتم تو رختخواب و تخمه می‎شکستم و پوستش را می‎ریختم کف اتاق… به این‎جا که رسیدم دلم برای خودم سوخت: اوج نافرمانی‎ام ریختنِ پوست‎تخمه کفِ اتاق بود، همین؟ واقعن همین؟
به رئیسم زنگ زدم و گفتم برای پروژه‎ای که کار می‎کنم باید بروم کتاب‎خانه، دروغ گفتم، اصلش این بود که چشمِ دیدنِ کسی را نداشتم. هر از چندی این حال بهم دست می‎ده، آدمی می‎شوم بی‎نهایت رنجور که باید عینک آفتابی بزنه تا دیده نشه و هیچ دیالوگی برقرار نکنه تا خودش را زخم‏ و زیلی و جِرواجر نکنه. رفتم کافه و به تمام راه‎هایی که می‎توانم ازشان پول دربیارم فکر کردم، همین‎طور تمام کسایی که در یک سال گذشته بهشان فکر کرده بودم یا باهاشان رابطه‎ برقرار کرده بودم را مرور کردم و مطمئن شدم هیچ وقت پول‎دار نخواهم شد و به احتمال زیاد هیچ وقت دوباره عاشق نخواهم شد؛ من یک آدمِ نیمه‎واقعی‎ام، تمام آدم‎هایی که ازشان خوشم آمده و خواهد آمد، کلن رابطه‎شان با واقعیت از یک جاهایی قطع شده و دنیاشان از دنیای من هم انتزاعی‎تر، ذهنی‎تر و غیرواقعی‎تره و بدتر از من توی زندگی‎شان درمانده‎ و به‎گا رفته‎ن. من هم دیگر بیست سالم نیست که بتوانم خودم را وقف آن دنیا کنم و اصلن کاملن هم مالِ آن دنیا نیستم، آدمی هستم که این وسط ایستاده‎م؛ هر دو طرف به عنوان خارجی بِهِم نگاه می‎کنن، من یه مهاجرم که اتاقی از خودش نداره و بدتر از همه، تخمه هم دوست نداره.

 

1.

زایمان کرده‎ام و منتظرم بچه را بدهند بِهِم، یک دفعه صحنه عینِ فیلم‎های فلینی شلوغ می‎شود و من می‎روم سمتِ تشتِ سفیدی که بچه را گذاشته‎اند توش. بچه را بغل می‎کنم، بِهِم می‎گوید دوستم دارد، خیلی زشت است اما بالاخره بچه‎ی باادب و شیرین‎زبانی است.

2.

دنبالِ پدرِ بچه می‎گردم، پشتش به من است، یک پیراهنِ مردانه‎ی سفید پوشیده که سوتینِ سفیدش از زیرش پیداست. می‎خواهم بفرستمش داروخانه پمپرز بگیرد، با اعتقادِ راسخ اعلام می‎کند بچه چیزی دفع نمی‎کند. شلوارِ سفیدِ بچه که کنارم ایستاده از تمیزی برق می‎زند. می‎برمش توالت عمومی، جلوی روشویی شلوارش را درمی‎آورم و می‎تکانم آن تو، گُه تمامِ روشویی را می‎گیرد. بچه سمتِ چپم ایستاده، قد کشیده اما هنوز به کاسه‎ی روشویی نمی‎رسد؛ من صورتم را می‎گیرم سمت راست و جلوی بالا آوردنم را می‎گیرم. توی آینه زنِ چادری‎ای را می‎بینم که رویش را می‎پوشاند.

3.

توی آسانسور هستیم؛ من و بچه، یک زوج پیر و یک زنِ چاقِ میان‎سال که از پشتِ عینک آفتابی زل زده به من. تقریبن تا کمرِ بچه‎ام و تردید دارم زن زل زده به من یا آلتِ بچه.

4.

توی مهمانی خانوادگی هستیم (ممکن است عروسی باشد) به فامیلی که سال‎ها پیش باهاش سَروسِری داشتم می‎گویم ای کاش او پدر بچه بود و پُک عمیقی به سیگارم می‎زنم (ممکن است مست به نظر بیایم).    

 

امروز کلن به سردرد گذشت. هفت ساعت پُشتِ هم داشتم به ترتیب حرف‌هایی که باید رئیسم توی جلسه بزند فکر می‌کردم و ساختارِ درستش را پیدا‌ نمی‌کردم. بی‌حوصله و کلافه و بی‌نتیجه رفتم کافه. چند وقت پیش کافه‌ای کشف کرده بودیم که موزیک خوب می‌گذاشت و طبقه‌ی بالاش می‌شد راحت سیگار کشید، فکر کردم بروم قهوه بخورم، البته که سیگار نداشتم و فکر کرده بودم حالا از یکی تو کافه می‌گیرم. آمریکانو سفارش دادم، اسپرسو آوردند در ابعادِ آمریکانو، موزیک هم همان دفعه‌ی قبلی بود، اصلن معلوم بود یک سلکشن بیش‌تر ندارند و آن‌هم معلوم نیست از کجا آمده. این‌جوری شد که کلافه‌تر و با تپشِ قلب برگشتم خانه. توی راه کافه‌چی را نفرین می‌کردم و به خودم قول دادم هیچ وقت دوباره آن‌جا برنگردم. Read More

یک ماه بعد از جدایی رفتم سفر، همان‌جا بود که اولین بار یگانه را دیدم. سه روزه رفته بودیم کرمان؛ سرد بود و من آدمِ منقبضی بودم. عصرِ روزِ دوم رفتیم ویرانه‌های بم را ببینیم، یگانه قبل از زلزله آن‌جا بود و من اولین بارم بود، تا هم‌سفرها دور شدند سیگاری خالی و پر کردیم. تاریکی به تاریکی افزوده می‌شد و ما به ‌هم نزدیک می‌شدیم.
تازه همان وقت‌ها بود که الکل را کشف کرده بودم، برای مدت کوتاهی الکلی شدم، آن‌زمان سکسِ مرتب و درست‌حسابی نداشتم؛ هر از چندی در مستی اتفاق‌هایی می‌افتاد، اول‌ها با کسایی که شوهرِ سابق باهاشان مشکل داشت و بعدش با هر کس که مست می‌کردم می‌توانست اتفاق بیوفتد؛ شاید هم درست‌ترش این است: با هر کس تنها بودم و مست می‌کردم اتفاق می‌افتاد. یکی دو روز بعدش هم سرخورده و گاهن غمگین می‌شدم؛ جایِ خالی، خالی‌تر می‌شد.
مشوقم یگانه بود: اصرار می‌کرد همان‌طور که طرف‌دارِ جداییِ دین از سیاست هستیم، باید بپذیریم که عشق هم از سکس جداست، استدلالش هم مبتنی بود بر کسبِ لذتِ حداکثری و حفظِ تسلط بر وضعیت، کلن ایده‌اش این بود که آدم نباید درگیریِ عاطفی پیدا کند. من نه مسلط بودم ونه درگیر، ایده‌ی خاصی هم نداشتم، روشش را بدیلی می‌دیدم برای زندگیِ به‌گا رفته‌ام.
خاطره‌ای از آن سکس‌ها ندارم، با هیچ کس بیش‌تر از سه بار نخوابیدم و یک‌باری هم که فهمیدم یکی از آن‌ها دوست‌دختر داشته مجبور شدم در یک هفته دو بار روانکاوم را ببینم، بینِ این دو قرار هم یک بطری اسمیرنوفِ چهل و پنج درصدی را با دو نفر خوردم، بیدار که شدم لخت بودم و نمی‌دانستم با کدامشان خوابیده‌ام یا با هر دوتاشان؛ این‌ها دُرُست همان وقتی بود که به سفارت انگلیس حمله شد، اصلن همان شبِ کذایی بود که فهمیدم. بعدش یکی از آن دو دوست از ایران رفت- بدونِ خداحافظی، من و آن دیگری هم هیچ وقت به هم زنگ نزدیم، تصادفن یک بار در کافه هم‌ را دیدیم، همین و تمام. سکس‌های این دوره کارکردشان انتقام بود، محرکشان خشم بود؛ عزاداری بودند برای رابطه‌ی از دست‌رفته.
دوره‌ی بعدی شروع کردم به عاشق شدن؛ انگار بخواهم به سکس مشروعیت بدهم یا نه، شاید هم می‌خواستم به عنوانِ کلیدِ ورود به رابطه‌ای عاشقانه ازش استفاده کنم؟ این دسته سکس‌ها را می‌شود این‌طوری نام گذاشت: «سکسِ ابزاری». در این موارد یگانه یک‌کلام ایستاده بود که اشتباه می‌کنم و بِهِم تذکر می‌داد که به خاطرِ نداشتنِ سکسِ منظم و حسابی از آدم‌ها خوشم می‌آید، مدام مسئله جدایی دین و سیاست را پیش می‌کشید، من‌هم که سیاستم عینِ دیانتم شده بود، این شکلی به‌گا می‌رفتم: ابرازِ عشق می‌کردم، می‌خوابیدیم؛ هر کدام یک‌بار، رابطه‌ای به هم نمی‌رسید، تحلیل می‌شدم و عشق بود که دود می‌شد و به هوا می‌رفت.
یگانه که شروع کرد به تحلیل رفتن، نظریه‌اش دچار مشکل شد؛ ماهِ پیش می‌گفت حالا واقعن اون‌جاهایی که دین و سیاستشان از هم جداست چه گُلی به سرِ ملت زده‌ن، اصلن مگه میشه یه ایده‌ئولوژی پشتِ سیاست نباشه و مگه دین ذاتن چه فرقی با بقیه‌ی ایده‌ئولوژی‌ها داره، تهش هم مثل همیشه تأکید کرد که چپ‌ها چقدر اشتباه می‌کنن… یقینش رفته بود. حالا واقعیت این است که من و یگانه با هم فرقی نداریم، هر کدام یک جور می‌بازیم، فقط دلایل باختمان را متفاوت صورت‌بندی می‌کنیم، شاید هم همه‌ی این‌ها به خاطر این است که پیش دو تا روانکاوِ متفاوت می‌رویم، همین قدر ساده، همین قدر تخمی!
بهش گفتم می‌خواهم از این به بعد «سکس برای سکس» را سرلوحه قرار بدهم؛ سکسی که هیچ کارکردِ دیگری جز خودش ندارد، نه لذت و نه رابطه: منظورم دقیقن سکسِ خودبسنده است، بعد حرفمان کشیده شد سمتِ فیلمی که این اواخر دیده بودیم.
با ایده‌ی جدید یک بار خوابیدم، مست یا نشئه نبودم، در کل می‌توانم بگویم هیچ وقت انقدر درد نکشیده بودم: دقیق مثلِ وقتی جدا می‌شدم.

واقعیتش این‌که من هرگز از مرگ در حادثه‌ی رانندگی، بلعیده شدن توسط خیابان شریعتی، سکته‌ی مغزی یا قلبی نهراسیده‌ام، من تقریبن همیشه مطمئن بوده‌ام که از یک بیماری دهان و دندان می‌میرم. این ترس اولین بار خیلی جدی وقتی هفت سالم بود من را لرزاند، یک بعد از ظهری بود که تازه جنگ تمام شده بود، بعد از ظهر گرمِ کش‌داری بود که من خواهرم را خیلی ریز و موذیانه اذیت کرده بودم و مثل یک حرفه‌ای با دلی آرام و قلبی مطمئن نشسته بودم پای برنامه کودک، خیالم آسوده بود که کارم را درست انجام داده‌ام و هیچ جور به چنگ قانون (/مامان) نخواهم افتاد. بله، نشسته بودم منتظر برنامه کودک که یک برنامه بهداشت که مجریش یک خانوم دکتر بود شروع شد به پخش شدن، من که هیچ وقت دم به تله‌ی برنامه‌های علمی و آموزشی نداده‌ بودم و همیشه تظاهر می‌کردم «به من بگو چرا» را خوانده‌ام، این دفعه مثل مسخ‌شده‌ها از پایِ تلویزیون تکان نخوردم: برنامه‌ی ساده‌ای بود برای تبلیغ مسواک زدن که از حقه‌ی کثیف و قدیمیِ کِرمِ خپلی که از دندانِ بچه‌ تنبل‌هایی که شب‌ها مسواک نمی‌کنند تغذیه می‌کند استفاده کرده بود. خاطره‌ی آن کرم کوچولو هیچ وقت پاک نشد، گاهی فکر می‌کنم خدایِ خواهرم بود که آن بعدازظهر من را پای تلویزیون میخ‌کوب کرد و وحشت گندیدن دهان را انداخت تو سرم، به هر حال حتی حرفه‌ای ها هم یک جایی می‌لغزند. آن روز برای من روز سرنوشت‌سازی بود، روزی که متوجه آسیب‌پذیری و درد شدم، انگار یک‌هو تمام دردهایی که توی زندگیِ کوتاهم کشیده بودم توی قالب دندان‌درد صورت‌بندی شد و مطمئن شدم: این همان دردی‌ست که من را خواهد کشت. از آن به بعد روزی سه بار مسواک زدم و بعدها که آموزه‌های معلم دینی ترس‌های دیگرم –مثل سرنوشت ستمکاران- را تکمیل کرد همه‌ی تلاشم را کردم که با خواهرم خوب باشم و بهش بفهمانم که مسواک زدن چه امرِ مهم و سرنوشت‌سازی است و چطور کسانی که مسواک نمی‌زنند در همین دنیا به عقوبت می‌رسند. با همه‌ی پایمردی در مراقبتی که از دندان‌هایم در طول سالیان کردم هیچ وقت اوضاع دهانیم روبه‌راه نشد، همیشه یک دندانی‌م درد می‌کرد، پرکردگیِ یکی درمیامد، لثه‌هام در اثر زیاد مسواک زدن تحلیل می‌رفت و مشکلاتی از این قبیل به همراه کابوس‌های شبانه دهان از بیخ بی‌دندانم مرا به همان فرض اولیه‌ام برمی‌گرداند و مطمئن‌ترم می‌کرد که عاقبت یک روز قافیه را به دندان‌ خواهم باخت. از این‌ها که بگذریم، راستش این‌که هراسِ من از دندان‌پزشکی چیزی‌ست تو مایه‌های هراس شاملو از مردن در سرزمینی که در آن مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد؛ این که دهنم را باز کنم و یکی دستش را بکند توی من مضطربم می‌کند، این‌که یکی متوجه شود که دندان‌های آسیاب فک بالاییم به سمت بیرون مایل شده‌اند، چند تا دندانِ پٌرکرده دارم، این‌که شب‌ها دندان‌قروچه می‌کنم و سال‌ها سیگار یا هر چیز دیگری کشیده‌ام، یا هر اطلاعاتِ دیگری که از روی دندان‌ها قابل استخراج باشد می‌ترساندم. حالا همه‌ی این بحث‌های نظری درباره‌ی دندان به‌کنار، به هر زوری بود از سه سال پیش دندان‌پزشکی نرفته بودم و عین سه سال را در استرس نوبت دندان‌پزشکی بعدی به سر بردم. آن دفعه دندان آسیابِ یکی‌مانده‌به‌آخرِ بالا سمت راست (از طرفِ خودم) را عصب‌کشی کرده بودم، پرکرده‌گیِ وسیعی بود و دکتره گفته بود اگر روش را روکش نکشد قطعن می‌شکند و من هم وعده کرده بودم برمی‌گردم و قطعن هیچ‌وقت برنگشته بودم، اصلن هیچ‌وقت در طول این همه سال یک دندان‌پزشک را بیش از یک‌بار ندیده‌ام، همیشه کارم را سریع انجام داده‌ام و صحنه را ترک کرده‌م، انگار دوباره دیدنِ یک دندان‌پزشک به منزله‌ی این بوده که دفرمگی و نقص‌هام را بپذیرم و با یکی دیگر در موردش حرف بزنم، این‌جوری بود که من همیشه از دیدنِ دوباره‌ی دندان‌پزشک‌ها خودداری کردم و همیشه از آدم‌ها سراغِ دندان‌پزشک‌هاشان را گرفتم و تهش خودم هیچ‌وقت دندان‌پزشکی نداشته‌ام و مانده‌ام تنها با دهنی پرمسئله. القصه دندانِ کذایی طبق پیش‌بینیِ آخرین دندان‌پزشک یک ماه پیش شکست و من با استرس بعد از بیست و هفت روز، در حالی‌که دندانم ذره‌ذره خالی شد و تقریبن چیزی ازش باقی نمانده بود رفتم پیشِ یک دندان‌پزشک دیگر. این یکی دوست و دکتر بابام بود و من از فرط بی‌پولی بهش رو آورده بودم. توی راه یک سری جملاتی که می‌توانند شروع‌کننده‌ی دیالوگ باشند طراحی کردم که به یارو بفهمانم من خیلی هم آدم بدی نیستم و به روش خودم آدمِ بامزه‌ای هستم یا مثلن به هنر، علم و سیاست علاقمندم و از این قبیل مزخرفات الکی. با استرسِ تمام دراز کشیدم روی دستگاه، دهنم را باز کردم و منتظر ماندم تا طرف شروع کند به دعوا و زمان مرگم را پیش‌بینی کند و تمام کارهای خلافی که کرده‌ام مثلن آخرین باری که تریاک کشیده‌ام را توی صورتم بزند و من هم التماس‌کنان بهش بگویم از خدای دهان و دندان بخواهد یک فرصت دیگر به من بدهند و قول بدهم این‌بار خیلی مراقب خواهم بود، شیرینی نخواهم خورد و مواد نخواهم زد، حتی اگر لازم شد اورال سکس نخواهم کرد، کلمات تمیز به زبان خواهم آورد و خلاصه ‌هم‌چین فضایی بر من حاکم بود. دکتر معاینه‌ی سرسری‌ای کرد، بعدش عکس گرفت و ساکت بود تا منشی نتیجه را بیاورد، من هم که داشتم از ترسِ مردن پاره می‌شدم یادِ جمله‌هایی افتادم که آماده کرده بودم خبرِ مرگم را به تآخیر بیندازند: پرسیدم «آیا حیوانات دیگر هم دندان‌شان خراب می‌شود؟» خیلی به این سوال فکر کرده بودم، به نظرم برخورد گونه‌شناسانه‌ام با انسان بارِ معنایی داشت: یعنی من خیلی ماتریالیست، سرد و بی‌عاطفه‌م! اتفاقن و استثنائن جواب هم داد، دکتر یک دفعه سرِ ذوق آمد و شروع کرد توضیح دادنِ این که حیوانات هم خیلی از این بابت آسیب‌پذیرند و همین نخِ دندان و مسواک یکی از پایه‌های تمدن بشری و انقلابِ بهداشتی بوده و اصلن مرگِ گربه‌سانان عمومن به خاطر عفونت دندان و لثه‌هاشان است؛ لثه‌ها در اثر عفونت شل می‌شوند، دندان‌ها می‌افتند و بعد هم حیوانِ مادرمرده انقدر گرسنگی می‌کشد تا بمیرد، شیرها این‌طوری می‌میرند! ماجرایی هم تعریف کرد از یک هنرپیشه‌ی هالیوودی که با شیرش رفته بوده هواخوری؛ حیوان هم خیلی متمدنانه و طبق معمولش داشته قدم می‌زده، همه چیز مثل همیشه بوده، هنرپیشه‌هه تو خواب هم نمی‌دیده که زبان‌بسته یک وقتی تخمِ این را پیدا کند و نگاهِ چپ که هیچ، ولی‌نعمتش را مورد تعرض قرار بدهد، داشته یک روز شاد و مردمی و بی‌هدف را می‌گذرانده که شیر خیلی بی‌مقدمه گازش می‌گیرد. حالا از جدال مرگ و زندگیِ هنرپیشه که بگذریم قضیه این بود که شیر دندانش درد می‌کرده و آن‌قدر عصبی بوده که تمام محبت‌های صاحبش را یادش رفته، خون چلوی چشمش را گرفته و زده زیر همه‌ی قواعد اجتماعی. کلِ ماجرا آرامم کرد، واقعن خوش‌حال شدم، یک‌جورایی مطمئن شدم یک عمر مرگِ خیلی بامعنا و طبیعی‌ای را انتخاب کرده‌بودم، انگار ازم تقدیر کرده باشند و بهم نشانِ «مرگِ دًرًست» را داده باشند حسِ غرور و افتخار می‌کردم، دندان‌پزشک واقعن حالم را خوب کرد. منشی که عکس را داد دستِ دکتر، داشتم به این فکر می‌کردم باید بیش‌تر به کودکی‌ام برگردم و ببینم برای زندگی چه فکری کرده بودم.

چند وقت است که جلسه های روانکاوی ام را از دست می دهم، مثلن یا تاریخش را اشتباه می کنم یا همان روز برایم کار خیلی مهمی پیش می آید یا دوستی دارد خداحافظی می کند یا جلسه ی کاری است یا اصلن از سر حواس پرتی کلن یادم می رود که قرار داشته ام؛ به نظرم خانم دکتر هم بی خیالِ من شده، احتمالن با خودش فکر کرده من میلم را از دست داده ام یا اصلن مشتری خوبی نبوده ام و همان بهتر که خبری از من نیست، شاید هم به قول خودش فکر کرده من حالم خوب است و نیازی بهش ندارم. کل ماجرا، البته خیلی ساده فرآیند مقاومت من در مقابل تحلیل شدن و عوض شدنم است، در این مدت اوضاع بهتر نشده، وخیم هم نیست، خیلی معمولی و ساده اصلن خوب نیست؛ همین!

جدیدن دقت کردم که زیاد حرف می زنم، در حالی که کاملن دلم می خواد حرف نزنم و آدم ها نبینندم، متوجهم نشوند و ازم سوال نکنند، دوست دارم کنارشان باشم اما حرف نزنم، نگاهشان کنم اما دیده نشوم، یک جورایی مثل یک روح توی زندگی شان باشم و نباشم. گمانم این که برخلاف میلم هم حرف می زنم هم واکنشی است به ترسم از مردم گریز شدن احتمالی ام یا چه می دانم ؟، واقعن نمی دانم. به هر حال هر چه هست من با یک اجبار درونی شروع می کنم به حرف زدن و آن چه باید به خانم دکتر بگم را به آدم هایی می گم که میلی ندارم اصلن باهاشان نزدیک باشم، ازشان حرص دارم و در بعضی موارد موقع حرف زدن فکر می کنم چقدر زشت اند و من از مدل دهنشان متنفرم و با این حال تمام آن چیزهایی که احساس می کنم نباید بگم را خیلی با دیتیل برایشان تشریح می کنم، انگار خودم را برایشان لخت بکنم و بگویم «خیالتان راحت شد؟» 

حالا فکر کردم شاید اگر این جا بنویسمشان (اگر جایی لخت شوم که صورتم معلوم نیست)، شاید دیگر حرفش را نزنم، خدا را چه دیدید؟ کسی چه می داند!