What we have here is a failure to communicate

چشمم را که باز کردم این‎ حس‎ها را توی دهنم و تهِ گلوم داشتم؛ احساسِ عمیقِ دل‎گرفتگی و تنهایی، مثل یک صبحی که توی هتلی در اصفهان چشمم را باز کردم و احساس کردم دهنم پر از خاک و چربی‎ و تنهایی‎ست، شب قبلش برای اولین و آخرین بار در عمرم بریانی خورده بودم و وقتی آمدم هتل دیدم مسواکم را جا گذاشته‎ام. اواخر اسفند بود و هوای اصفهان پُر بود از گرده‎ی درخت‎هایی که مشغولِ جفت‎گیری بودند، محض رضای خدا یک مولکول آب هم توی هوا نبود، فقط خشکی و خاک‎آلودگی و دلتنگی برای تهران و دوست پسرِ وقت. دیشب هم دختر خاله‎م زنگ زد و خبر داد عروسیش افتاده اواخر شهریور، من هم خیلی کلیشه‎ای یاد شکست‎های عاطفیم افتادم، باید می‎خوابیدم تا فراموش می‎کردم و چون روی تختم پر از لباس و آت‎وآشغال بود و حوصله‎ی مرتب کردنش را هم نداشتم، رفتم توی اتاق سابقم که حالا یک جورایی انباری است که تخت دونفره‎ای هم توش گذاشته‎اند، از این تخت‎هایی که قاب ندارند و خیلی مینی‎مال‎ند: تشک روی باکس چوبی. در حال خواندن مقاله‎ی خیلی بی‎مزه‎ای درباره‎ی بنیان‎های قانون اساسی خوابم برد و این‎جوری از خواب پا شدم: با حسِ عمیقِ تنهایی که تخت هم تشدیدش می‎کرد.
توی مسیر سعی کردم مشکلاتم را بررسی کنم و ببینم در چه صورت زندگیم بهتر می‎شد، به این نتیجه رسیدم اگه پول داشتم این وضعیتم نبود و الان لااقل عید می‎توانستم بروم برلین و با سارا وقت بگذرانم، یا اصلن خیلی دستِ پایینش این بود که اتاقی برای خودم اجاره می‎کردم که لازم نبود توش قواعد مدنی را رعایت کنم، کون‎لخت می‎چرخیدم و هر وقت دوست داشتم گوز می‎دادم، با کفش می‎رفتم تو رختخواب و تخمه می‎شکستم و پوستش را می‎ریختم کف اتاق… به این‎جا که رسیدم دلم برای خودم سوخت: اوج نافرمانی‎ام ریختنِ پوست‎تخمه کفِ اتاق بود، همین؟ واقعن همین؟
به رئیسم زنگ زدم و گفتم برای پروژه‎ای که کار می‎کنم باید بروم کتاب‎خانه، دروغ گفتم، اصلش این بود که چشمِ دیدنِ کسی را نداشتم. هر از چندی این حال بهم دست می‎ده، آدمی می‎شوم بی‎نهایت رنجور که باید عینک آفتابی بزنه تا دیده نشه و هیچ دیالوگی برقرار نکنه تا خودش را زخم‏ و زیلی و جِرواجر نکنه. رفتم کافه و به تمام راه‎هایی که می‎توانم ازشان پول دربیارم فکر کردم، همین‎طور تمام کسایی که در یک سال گذشته بهشان فکر کرده بودم یا باهاشان رابطه‎ برقرار کرده بودم را مرور کردم و مطمئن شدم هیچ وقت پول‎دار نخواهم شد و به احتمال زیاد هیچ وقت دوباره عاشق نخواهم شد؛ من یک آدمِ نیمه‎واقعی‎ام، تمام آدم‎هایی که ازشان خوشم آمده و خواهد آمد، کلن رابطه‎شان با واقعیت از یک جاهایی قطع شده و دنیاشان از دنیای من هم انتزاعی‎تر، ذهنی‎تر و غیرواقعی‎تره و بدتر از من توی زندگی‎شان درمانده‎ و به‎گا رفته‎ن. من هم دیگر بیست سالم نیست که بتوانم خودم را وقف آن دنیا کنم و اصلن کاملن هم مالِ آن دنیا نیستم، آدمی هستم که این وسط ایستاده‎م؛ هر دو طرف به عنوان خارجی بِهِم نگاه می‎کنن، من یه مهاجرم که اتاقی از خودش نداره و بدتر از همه، تخمه هم دوست نداره.

بیان دیدگاه